حالت و چگونگی دل انگیز. دل انگیز بودن. دلفریبی. گوارایی. نشاط: وآنگه از بهر این دل انگیزی کرد بر تازه گل شکرریزی. نظامی. گرم شد بوسه در دل انگیزی داد گرمی نشاط را تیزی. نظامی. بیست ونه شب بدین دل انگیزی بود بازار من بدین تیزی. نظامی. آب او خورده با دل انگیزی چرک تن را چرا دراو ریزی. نظامی. رجوع به دل انگیز شود
حالت و چگونگی دل انگیز. دل انگیز بودن. دلفریبی. گوارایی. نشاط: وآنگه از بهر این دل انگیزی کرد بر تازه گل شکرریزی. نظامی. گرم شد بوسه در دل انگیزی داد گرمی نشاط را تیزی. نظامی. بیست ونه شب بدین دل انگیزی بود بازار من بدین تیزی. نظامی. آب او خورده با دل انگیزی چرک تن را چرا دراو ریزی. نظامی. رجوع به دل انگیز شود
دل انگیزنده. انگیزندۀ دل. انگیزانندۀ دل. دلاویز. گیرا. دلفریب. گوارا. مرغوب. مطلوب: تا به هر گوش دل انگیز و دل آویز بود غزل نغز و سماع خوش و آواز حزین. فرخی. برزن غزلی نغز و دل انگیز و دل افروز ور نیست ترا بشنو از مرغ نوآموز. منوچهری. گر سخن گوید باشد سخن او ره راست زو دلارام و دل انگیز سخن باید خواست. منوچهری. چون وصل نکورویان مطبوع و دل انگیز چون لفظنکوگویان مشروح و مفسر. ناصرخسرو. آواز دل انگیز مرکب تو آورده اجل را بپای بازی. مسعودسعد. ، داوطلب. چریک. غوغا: پسر ماقیه و حاج امیر بغداد بر مغافصه برفتندبا سواری پنج هزار و در راه مردی پنج هزار دل انگیز به ایشان پیوست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 439). کشندگان را به درگاه باید فرستاد و ما را خطبه باید کرد، که ایشان این را به غنیمت گیرند و تنی چند دل انگیزی را فراز آرند و گویند اینها بریختند خون وی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 690 و چ فیاض ص 676). یکی از شاهنشاهان با بسیار مردم دل انگیز قصد ری کردند تا به فساد مشغول شوند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 37). حسن سلیمان را اینجا خواهم ماند با سواری پانصد دل انگیز. (تاریخ بیهقی). که ماکان مغرور گشته بود بدان لشکر دل انگیز که از هرجای فراهم آورده بود. (چهارمقاله) ، دل انگیزنده. دل انگیخته. مشتاق، دلاور. شجاع
دل انگیزنده. انگیزندۀ دل. انگیزانندۀ دل. دلاویز. گیرا. دلفریب. گوارا. مرغوب. مطلوب: تا به هر گوش دل انگیز و دل آویز بود غزل نغز و سماع خوش و آواز حزین. فرخی. برزن غزلی نغز و دل انگیز و دل افروز ور نیست ترا بشنو از مرغ نوآموز. منوچهری. گر سخن گوید باشد سخن او ره راست زو دلارام و دل انگیز سخن باید خواست. منوچهری. چون وصل نکورویان مطبوع و دل انگیز چون لفظنکوگویان مشروح و مفسر. ناصرخسرو. آواز دل انگیز مرکب تو آورده اجل را بپای بازی. مسعودسعد. ، داوطلب. چریک. غوغا: پسر ماقیه و حاج امیر بغداد بر مغافصه برفتندبا سواری پنج هزار و در راه مردی پنج هزار دل انگیز به ایشان پیوست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 439). کشندگان را به درگاه باید فرستاد و ما را خطبه باید کرد، که ایشان این را به غنیمت گیرند و تنی چند دل انگیزی را فراز آرند و گویند اینها بریختند خون وی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 690 و چ فیاض ص 676). یکی از شاهنشاهان با بسیار مردم دل انگیز قصد ری کردند تا به فساد مشغول شوند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 37). حسن سلیمان را اینجا خواهم ماند با سواری پانصد دل انگیز. (تاریخ بیهقی). که ماکان مغرور گشته بود بدان لشکر دل انگیز که از هرجای فراهم آورده بود. (چهارمقاله) ، دل انگیزنده. دل انگیخته. مشتاق، دلاور. شجاع